اين روزها تعبيرهاي اغراقشده دربارهي تصويربرداري مغز ـ مثل اين که با يک اسکن سادهي fMRI ميتوان درونيترين احساسات انسان را آشکار کرد ـ و ادعاهاي افراطي دربارهي درک مباني زيستشناختي فرايندهاي عالي ذهن انسان، ميتواند به راحتي آدم را عصباني کند. اين عصبانيت باعث شده تعدادي از انديشمندان اظهار کنند که ما هرگز نخواهيم توانست به درکي واقعاً عالمانه از شالودهي زيستشناختيِ فعاليتهاي پيچيدهي ذهني انسان دست بيابيم.
از سوي ديگر، اين روزها در مقالههاي روزنامهها ادعا ميشود که روانپزشکي يک «نيمهعلم» است و روانپزشکان نميتوانند مانند پزشکاني که اختلالات بدن را درمان ميکنند، درمان اختلالات ذهني را بر شواهد تجربي بنيان نهند. مشکل بسياري از اين افراد اين است که در اغلب اختلالات روانپزشکي نميتوانيم پايهي زيستشناختي زيربنايي آنها را نشان بدهيم. در واقع، جايگاهمان در شناخت و درک اختلالات روانپزشکي بسيار با آن چه در درک اختلالات کبد و قلب ميدانيم فاصله دارد.
اما اوضاع در حال تغيير است.
زيستشناسي افسردگي را در نظر بگيريد. ما در شرايطي هستيم که تشخيص دادنِ طرح اصلي مدارهاي عصبي پيچيدهاي که در بيماري افسردگي دچار اختلال ميشوند را آغاز کردهايم. هلن مِيبرگ ، در دانشگاه اِموري ، و دانشمندان ديگر فنون تصويربرداري مغز را براي تعيين اجزاي مختلف اين مدار عصبي به کار بردهاند، و به ويژه دو جزو مهم را براي آن يافتهاند.
يکي از اين اجزا منطقهي 25 (ناحيهي سينگوليت زيرکالوسي ) است، که واسطهي پاسخهاي ناخودآگاه و حرکتي ما به استرسهاي هيجاني است. جزو ديگر اين مدار، اينسولاي قدامي راست است که ناحيهاي است که خويشتنـآگاهي و تجربههاي شخصي ما در آن ناحيه به هم مرتبط ميشوند. اين دو منطقه با هيپوتالاموس، که در کارکردهاي پايهاي مانند خواب، اشتها و ليبيدو نقش دارد، و سه منطقهي مهم ديگر از مغز ارتباط دارند که عبارتاند از آميگدال، که بروز هيجانات را ارزيابي ميکند؛ هيپوکامپ، که با حافظه مرتبط است، و قشر پيشـپيشاني ، که جايگاه کارکرد اجرايي و اعتماد به نفس است. همهي اين مناطق ممکن است در بيماري افسردگي دچار اختلال شوند.
پروفسور مِيبرگ، در مطالعهاي جديد در افراد دچار افسردگي، به هر فرد يکي از اين دو نوع درمان را ارايه داد: درماني شناختيـ رفتاري ، که نوعي رواندرماني است که به افراد ياد ميدهد تا احساسات خود را به شکلي مثبتتر ببينند، يا داروي ضدافسردگي. او مشاهده کرد افرادي که در شروع مطالعه اينسولاي قدامي راست در آنان فعاليت پايهاي کمتر از ميانگين داشت، به درمان شناختيـ رفتاري پاسخ خوبي ميدادند، اما به درمان با ضدافسردگي پاسخ نميدادند. [برعکس،] افرادي که در اين منطقه فعاليتي بالاتر از ميانگين داشتند به ضدافسردگي پاسخ ميدادند، اما به درمان شناختيـ رفتاري پاسخ نميدادند. بنابراين، پروفسور مِيبرگ مشاهده کرد که پاسخ درمانيِ افراد به هر يک از اين درمانها را به طور خاص ميتوان بر اساس فعاليت پايهاي مغز آنها در ناحيهي اينسولاي قدامي راست پيشبيني کرد.
افراد دچار افسردگي که در آغاز مطالعه فعاليت اينسولاي قدامي راست در آنان بيشتر بود، به درمان با داروي ضدافسردگي پاسخي بهتر از رواندرماني شناختيـ رفتاري نشان ميدادند.
نتايج اين مطالعه چهار موضوع مهم را دربارهي زيستشناسي اختلالات ذهني نشان ميدهد. اول آن که احتمالاً مدارهاي عصبيِ دخيل در اختلالات روانپزشکي بسيار پيچيدهاند. دوم آن که ميتوانيم نشانگرهايي ويژه و قابلسنجش را براي اختلالات ذهني تعيين کنيم، و آن نشانگرها ميتوانند پاسخ درماني افراد به رواندرماني و دارو را پيشبيني کنند. سوم آن که رواندرماني درماني است زيستشناختي و مؤثر بر مغز که باعث ايجاد تغييرات فيزيکي پايدار و قابلشناسايي در مغز ميشود، که بسيار شبيه چيزي است که در يادگيري اتفاق ميافتد. و چهارم آن که اثرات رواندرماني را ميتوان به طور تجربي مطالعه کرد. آرون بک ، پيشگام استفاده از درمان شناختيـ رفتاري، مدتها است اصرار دارد که رواندرماني پايهي تجربي دارد و علم است. ساير شکلهاي رواندرماني در اين حرکت کندتر [از درمان شناختيـ رفتاري] بودهاند، که بخشي از آن به اين علت بوده است که تعدادي از رواندرمانگران عقيده داشتند که رفتار انساني پيچيدهتر از آن است که بتوان با روشهاي علمي آن را مطالعه کرد.
هر گونه بحث دربارهي مبانيِ زيستشناختيِ اختلالات روانپزشکي بايد ژنتيک را هم دربربگيرد. و، در واقع، ما در حال شناخت قطعههاي جديد پازلي هستيم تا به کمک آن بتوانيم ببينيم که جهشهاي ژنتيکي چهگونه بر رشد مغز تأثير ميگذارند.
اغلبِ جهشها باعث ايجاد تغييراتي کوچک در ژنهاي ما ميشوند، اما دانشمندان اخيراً کشف کردهاند که برخي از جهشها منجر به تغييراتي ساختاري در کروموزومهاي ما ميشوند. اين گونه تغييرات با عنوان «وارياسيون در تعداد رونوشتها » شناخته ميشوند. افرادي که وارياسيون در تعداد رونوشتها دارند ممکن است قطعهاي کوچک از DNA ـِ يک کروموزوم را از دست داده باشند، يا قطعهاي اضافه از آن DNA داشته باشند.
وارياسيون در تعداد رونوشتها
متيو استيت ، از دانشگاه کاليفرنيا، سانفرانسيسکو، يک وارياسيون مهم در تعداد رونوشتها را در کروموزوم 7 کشف کرده است. رونوشت اضافه از قطعهاي خاص از اين کروموزوم خطر بروز اوتيسم را، که با انزواي اجتماعي مشخص ميشود، به شکل جدي افزايش ميدهد. حذف همان قطعه باعث نشانگان ويليامز ميشود که اختلالي است که يکي از مشخصات آن اجتماعي بودنِ بيش از حد است. اين قطعهي منفرد از کروموزوم 7 [فقط] حدود 25 ژن از مجموع 21000 ژن موجود در ژنوم ما را شامل ميشود، با اين حال، حذف يا اضافه شدن يک رونوشت از آن اثراتي عميق و به شدت متفاوت بر رفتار اجتماعي فرد دارد.
يافتهي دوم جهشهاي نقطهاي جديد است که به طور خودبهخودي در اسپرم مردان بزرگسال رخ ميدهد. اسپرم هر 15 روز تقسيم ميشود. اين تقسيم و رونوشتبرداريِ مداومِ DNA منجر به بروز خطاهايي ميشود، و با افزايش سن فرد ميزان اين خطاها بيشتر ميشود: يک مرد 20 ساله به طور ميانگين در اسپرماش جهش نقطهاي جديد 25، و يک مرد 40 ساله 65 جهش نقطهاي جديد دارد. اين جهشها يکي از دلايلي هستند که باعث ميشوند احتمال بروز اوتيسم و اسکيزوفرنيا در فرزندان افرادي که در سن بالاتري پدر ميشوند، بيشتر باشد.
سن پدر و تعداد جهشهاي نقطهاي
درک ما از زيستشناسيِ اختلالات ذهني به آهستگي به دست آمده است، اما پيشرفتهاي اخير، مانند آن چه در بالا ذکر شد، نشان دادهاند که اختلالات ذهني ماهيتي زيستشناختي دارند، افراد در مبتلا شدن به اسکيزوفرنيا يا افسردگي مسؤوليتي ندارند، و زيستشناسي و توارث سهمي قابلتوجه در بروز اين اختلالات دارند.
نتيجهي اين پژوهشها ظهور دانشي نوين و يکپارچه دربارهي ذهن است که ترکيب توان روانشناسي شناختي و علم عصبپايه را براي شناخت اسرار باقيماندهي ذهن به کار ميبرد: يعني براي شناخت آن که به عنوان موجود انساني خودآگاه چه طور فکر و احساس ميکنيم، يا خود را تجربه ميکنيم.
اين دانشِ نوينِ ذهن بر اين اصل مبتني است که ذهن و مغز از هم جداييناپذيرند. مغز عضو زيستشناختي پيچيدهاي است که توانمندي يارانگري عظيمي دارد: مغز تجربههاي احساسي ما را برميسازد، افکار و احساساتمان را تنظيم ميکند، و کنشهايمان را کنترل ميکند. مغز علاوه بر اين که مسؤول رفتارهاي حرکتي نسبتاً سادهاي مانند دويدن و خوردن است، مسؤول کنشهاي پيچيدهاي مانند تفکر، تکلم و خلق آثار هنري نيز است، که آنها را اساساً کنشهايي خاص انسان ميدانيم. از اين چشمانداز، ذهن ما مجموعهاي از کارکردها است که به وسيلهي مغز انجام ميشوند. همين اصل يکپارچگي [ـِ ذهن و مغز] شامل اختلالات ذهني هم ميشود.
در سالهاي پيشِ رو، دانش فزاينده از عملکردهاي فيزيکي مغز منجر به آگاهيهايي پراهميت دربارهي اختلالات مغزي، شامل اختلالات روانپزشکي و نورولوژيک، خواهد شد. اما اگر پشتکار داشته باشيم، چيزي بيش از آن نصيبمان خواهد شد: اين پيشرفتها به ما درکي نوين از خود، به عنوان موجودات انساني، خواهد داد.
|